برگرفته ازکتاب کسب وکارموفق چگونه
حداقل هفت گروه انسانی در پیشرفت یک بنگاه و شرکت و موفقیت یک مدیر نقش اساسی بهعهده دارند و یک مدیر خوب هرگز نقش و اهمیت آنها را کتمان و انکار نمیکند. در میان این گروههای هفتگانه توجه بهکارکنان بنگاه و شرکت، از اهمیت ویژهای برخورداراست.
اولاً یک مدیر خوب کلیه افراد بنگاه و شرکت را در هر رده و یا سطحی که باشند «همکاران» خود میداند و آنها را با همین نام خطاب میکند. ثانیاً خود را موظف میداند وسیله پیشرفت و ترقی و ایجاد مقبولیت برای آنها را فراهم سازد.
بدترین عملی که میتواند از ارزش و اعتبار یک مدیر در محیط کار بکاهد و به روابط او با دیگران و به تحقق اهداف کلی بنگاه و شرکت لطمه بزند، حسادت و تنگ نظری مدیر نسبت به زیر دستانش میباشد. این امر که بیشتر ناشی از احساس خطر، عقده حقارت و احساس ناایمنی است، از مدیر چهره مکروه و منفور میسازد که از دیگران فقط بهعنوان نردبان برای ترقی خویش سود میجوید، بدون اینکه به فکر ترقی و رشد و تعالی آنها باشد و به فضیلت فرد در کنار معشیت او بیندیشد. بدترین عادتی که در میان برخی مدیران رایج است، این است که همواره میکوشند بدون جانشین باشند و به اصطلاح فن هزار ویکم را برای خودشان حفظ میکنند، تا هیچ کس نتواند جانشین آنها شود. در حالیکه یک مدیر خوب هرگز خود را با زیر دستانش در حال رقابت نمیبیند. او مانند یک پدر و یک معلم، ترقی آنها را موفقیت خود میداند و این خصلت ناشی از اعتماد به نفس، چنان ارزش و اعتباری برای او ایجاد میکند که همه تلاش خواهند کرد در کنار او باشند نه بهجای او اگر دل مهربان، چهره گشاده و زبان ملایم داشته باشند و رفتار وگفتارشان حاکی از توجه قلبی به مخاطبانشان باشد، بدون تردید، واکنش آنها نیز بهگونهای خواهد بود، که دوست داشتنشان را برایشان آسان خواهد کرد.
مدیر گروه، بهجای آنکه در خدمت اعضاء گروه و اهداف بنگاه و شرکت باشد،آنها را در خدمت خود بگیرد و با تحمیل رابطهای مشابه مراد و مرید، عملاً به جای رشد، باعث مسخ و تزلزل شخصیت افراد گردد، و آنها را ابزار رفع نیاز عصبی جاه طلبی خود تلقی کند، که این درست نقطه مقابل آن چیزی است که آن را مدیریت انسانگرا مینامند. از نظر روانشناسی مسخ شخصیت به دو صورت ممکن است رخ دهد اول ارادی وآگاهانه و به قصد وادار ساختن فرد مقابل به اطاعت محض حتی از نظر فکری و عقیدتی و دوم غیرارادی و ناآگاهانه حتی در لباس دوستی، محبت و صمیمیت.
مورد اول یعنی مسخ شخصیت ارادی و آگاهانه معمولاً کار با تهدید و ایجاد اضطراب در مخاطب آغاز میشود و سپس با تحقیر، سعی میشود عزت نفس و اراده او فرو بریزد و در مرحله بعد او در شرایط محرومیت ارتباطی قرار میگیرد (مخصوصاً از جهت پیامهای امیدوارکننده و انرژیزا) سپس به فرد مورد نظر مطالب خاص به شدت تلقین میگردد. اگر این روش مدتی ادامه یابد، سوژه دچار مسخ شخصیت، بیتصمیمی، تأثیرپذیری شدید میگردد و خودبهخود و بیاختیار، دنبالرو کسی که او را تحت سلطه و تأثیر قرار داده است میرود. در نوع دوم فرد سلطهگر قصد و نیت مسخ شخصیت مخاطب و سوژه مورد نظر را ندارد، بلکه، حتی، از سردلسوزی باعث ایجاد ترس و تحقیر در او میگردد و به بهانه حفظ سلامت معنوی و دوری از آسیبهای رفتاری، او را از ایجاد ارتباط با دیگران منع میکند و نصایح و پندهای خود را به او تلقین مینماید و به این وسیله باعث مسخ شخصیت مخاطب میگردد. رفتارهای برخی از والدین با فرزندانشان متأسفانه در این گروه قرار میگیرد و آنها بعدها فرزندشان تحت سلطه فرد دیگری (همسریا کسی دیگر) غیرخود آنها قرار گرفت، ناله و فغان سر میدهند که فرزندم را جادو کردهاند. در حالی که خود آنها عامل این تزلزل شخصیت فرزندانشان هستند. در محیطهای کاری نیز هر د و این روشها ممکن است بوجود آید و بهجای رشد و تعالی معنوی کارکنان، موجب مسخ شخصیت آنها وکاهش خلاقیت و بهرهوری آنها گردد.